امروز خدا مرا به کوه دعوت کرد.
بعداز روزها شب ساعت 11 چشمهایم سنگین شد و خوابیدم.
هشت صبح چنان هوشیار برخاستم که خوابیدن محال بود.
صدایی از درون گفت : کوه
چای را دم کردم و درچشم بهم زدنی رسیدم.
خدا چنان میزبانی از من کرد، که روح خسته ام آرام گرفت.
آسمان آفتابی، آبی آبی آبی ناب، برف سفید. هرگاه سردم شد آفتاب دیدم. هرجا خسته شدم روی برف قدم برداشتم، گرمم شد، سایه خنک یافتم.
جاده را گاه از برف، گاه از خاک، گاه از گل دیدم. مثل رودخانه ها کوچک روان، جوی آب باریک اما با صدای پرهیجانش مرا بار دیگر محو در نور خداوندی کرد.
عاشقانه های کتاب شعرواره های سپید من
متن آرزو کردن از خداوند در آستانه سی سالگی
دلنوشته سی سالگی به قلم بانو الهه فاخته
داستان دختر گم شده در کوچه های شهر