همای سعادت پرکشید و روی شاخه نشست
شدیم چشم در چشم !
لجبازی . نتیجه کَل کَل ما شد
آخر سر, همای سعادت پوزخندی زد
پر کشید و رفت !
من ماندم و سال های از دست رفته عمر
ناگهان درویشی به من رسید و شادمان گفت :
" چه قدر همای سعادتت زیباست ! "
نگاه کردم و دیدم که پشت سرم
پرنده بینوا بال بال میزند به یک قدمی
خندیدم و گفتم بنشین روی شانه من
نشست و گفت : خانه ام اینجاست .
یک عمر گمان کردم که رفته است اما
پرنده با وفا, در یک قدمی بال میزند هیهات !
پیرشدم و چون زلیخا نشدم تا جوان گردم
پیر شدم و عاشقی نکردم و اکنون
حسرت لحظ ههای رفته, می خورد
سال های آتی عمر مرا
فاخته نکند از رسالت خویش جا ماندی ؟
یا .
راه , درست است و من الگوی بشر شده ام ؟
جمعه : 29 / 8/ 1394
شاعر الهه فاخته
کتاب شعر فاخته
شعر شماره 25
عاشقانه های کتاب شعرواره های سپید من
متن آرزو کردن از خداوند در آستانه سی سالگی
دلنوشته سی سالگی به قلم بانو الهه فاخته
داستان دختر گم شده در کوچه های شهر