تو سجاده به دوش میرفتی
کنایه می زدی که من از خدا دورم
ندیده ای که چرا چشم غم دارم ؟
تو از بهر خدای خودت, طعنه زدی
اما
خدای تو , خود توست .
خود مغرورت !
تو زهد فروشی و کاسب
خریدار .
زیاد
من نخریدم دروغ تو را که اینچنین شده ام
شکسته در دل خود در ماورای ذهن غمگینم
تو , دل فروخته ای
گمان می کنی که دل دادی ؟
دروغ گویی عزیز دلم
*شاید این هم راهیست که باید طی شود *
عاشقانه های کتاب شعرواره های سپید من
متن آرزو کردن از خداوند در آستانه سی سالگی
دلنوشته سی سالگی به قلم بانو الهه فاخته
داستان دختر گم شده در کوچه های شهر