شعر نو غمگین
کتاب شعر صدای حق
شاعر الهه فاخته
1390/07/17
دلم گرفته از این سیاهی شب ها
چرا سحر نمیشود هر شب
به لحظه ای که می دهد سردی پاییز
اتاق کوچک من یخ زده از این غربت
چرا سحر نمی شود این شب ها ؟
در آستانه رفتن و بودن
دلم عجیب گرفته بخاطر بودن
چرا به لحظه خود نمی شود پایان
دلم گرفته از این لحظه های آنی مرگ
چرا نمی چکد در لحظه لحظه زندگی ام
دوباره شد بعد و سحر به باغ ملائک
دو بوسه زد امروز
دوباره در گذر ثانیه های عمرم
دلم گرفت و دلی نپرسید
“ غم گران تو چیست؟ “
دلم گرفته از این ظالمان دوره سرد
چرا نمی شود پایان درد!
عاشقانه های کتاب شعرواره های سپید من
متن آرزو کردن از خداوند در آستانه سی سالگی
دلنوشته سی سالگی به قلم بانو الهه فاخته
داستان دختر گم شده در کوچه های شهر