چهارشنبه 06/0/1399
ورونیکا تصمیم میگیرد
این روزها شبیه تصمیم ورونیکا شده است!
او تصمیم میگیرد بمیرد به این دلیل که هرکاری میخواسته انجام داده و دیگر کاری برای انجام دادن ندارد!
یعنی. امید ندارد
امید، مثل نوری درتاریکی دل را میلرزاند و با یک شاید شروع میشود شاید برسم شاید فرق کند شاید تمام شود!
این ویروس انگار قصد رفتن ندارد مردم برایش میزبان خوبی شده اند. آن را در سینی گذاشته و به زور به کام ات میدهند!
ورونیکا میترسید خودکشی کند چون نگران بود مادر و پدرش بعد از مرگ او نتوانند تحمل کند.
او مدام دنبال یک دلیل برای مرگ خویش می گشت! مثلا یک سوال بی ارزش که پاسخش ذاتا مهم نیست!
واین روزها عجیب شبیه ورونیکا شده ایم.
این ویروس لعنتی نمیخواهد برود و برای از دست دادن عزیزانمان میترسیم آنقدر میترسیم که میخواهیم بمیریم تا مرگشان را نبینیم، از طرفی از اینکه بعد مرگمان آنها بدون ما چه کنند هم خودش غم بزرگیست!
اما. این ترس ازکجا می آید وقتی خدا بالاتر است؟
وآنهایی که مراعات نمیکنند ذاتا چه موجوداتی هستند؟
بقیه دلنوشته های کرونایی من در ادامه مطلب قرار گرفت
عاشقانه های کتاب شعرواره های سپید من
متن آرزو کردن از خداوند در آستانه سی سالگی
دلنوشته سی سالگی به قلم بانو الهه فاخته
داستان دختر گم شده در کوچه های شهر